زندگیاش شباهتیبه دیگر زنان ندارد. به همه زنانی که وقتی صبحها از خواب بیدارمیشوند، ممکن است برنامه امروزشان بیرونرفتن با همسرشان باشد یا میهمانیرفتن خانه دوست و اقوام؛ ناهار که میپزند به برگشتن همسرشان از سرکار و نشستن با او بر سر یک سفره میاندیشند؛ برخی کارها را که زور بازو میخواهد، میگذارند برای مرد خانه؛ زنگ میزنند و سفارش خریدشان را به آقای خانه میدهند.
هیچکدام از این اتفاقها در زندگی خدیجه، جریان ندارد. درعوض وقتی صبحها چشم بازمیکند، نمیداند امروز برای مردش که روی تخت افتاده، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آیا صبح، ظهر، دمدمای غروب یا از شب گذشته، تن همسرش روی تخت براثر تشنج به لرزه میافتد؟
پای اورژانس به خانهاش بازمیشود یا که ختم بهخیر میشود؟ شاید هم مثل بیشتر روزها، صدای پرخاش از آن تخت بلند شود و داد و بیداد؛ و خدیجه باز صبورانه به همه آن فریادها گوش دهد و سعی کند مردش را آرام کند.
کمترکسی به خدیجه زنگ میزند و او را به میهمانی دعوت میکند؛ چون میداند او باید خانه بماند و مراقب «حسن» باشد. اصلا خدیجه عصای دست حسن شده است. حالا سالهاست که همه این را میدانند.
میدانند زندگی این زن یا در چهاردیواری خانه میگذرد یا بیمارستان. میدانند زندگی این زن با بقیه زنها فرق دارد. او خودش را فراموش کرده. بعید نیست وقتی روبهروی آینه میایستد، بهجای تصویر خودش، چهره مردش را ببیند.
حالا ما هم کمی از گوشهوکنار زندگی این بانوی صبور را میدانیم و دوساعتی را در آن اتاق با او حرف زدهایم. در همان اتاق که تختی پای پنجره دارد و مردی ۴۸ساله بر روی آن افتاده.
اتاقی که بوی فداکاری از آن بلند میشود و عطر ازخودگذشتگی. خدیجه یک سمت نگاهمان است و حسن سمت دیگری بر روی تخت و ما درماندهایم که این عطر از کدام یک از این دو نفر در فضای کوچک اتاق منتشر شده! از خودمان میپرسیم قهرمان اصلی این قصه، کدامشان هستند؟ مردی که در دفاع از کشورش، به این حالوروز افتاده یا زنی که سالهاست خودش را فراموش کرده؟
پیشانی و اطراف چشمهای خدیجه خسروی، کبود است و ما علتش را نمیدانیم و رویمان هم نمیشود
پیشانی و اطراف چشمهای خدیجه خسروی، کبود است و ما علتش را نمیدانیم و رویمان هم نمیشود بپرسیم چرا؟ سوالمان را میخوریم و به او که همین ابتدای گفتگو، دهها سوال بیجواب را توی ذهنمان ریخته، نگاه میکنیم.
هنوز از وضعیت دقیق جانبازی حسن محزونی، اطلاع نداریم و همین را در شروع گفتگویمان میپرسیم. خدیجه خسروی میگوید: «پنج سال است که وضعیتش همین است. بهسختی دستها و پاهایش را تکان میدهد و هیچکاری نمیتواند انجام دهد. حتی نمیتواند دکمه لباسش را ببندد.
سوند به بدنش وصل است و حرفزدنش هم بهسختی و با لکنت است. دچار تشنج میشود و زمانش هم معلوم نیست. ممکن است طی دو روز، سهبار این اتفاق برایش بیفتد. ممکن است یک هفته هم بگذرد و این حالت سراغش نیاید.»
همه اینها یعنی که خدیجه هر وعده، غذا را در دهان همسرش میگذارد. مینشیند روی تک مبل کنار تخت و قاشقبهقاشق، لقمهبهلقمه، خوراکش را میدهد. مایعات را با نی به او مینوشاند. شخصیترین کارهایش را انجام میدهد. روی تخت جابهجایش میکند.
برای حمامبردن، تکیهگاه او میشود و با ویلچر او را در راهروهای بیمارستانها به اینطرف و آنطرف میبرد. خدیجه، همه این کارها را درحالی انجام میدهد که نهتنها احساس نارضایتی ندارد، بلکه به این خدمت خود افتخار میکند. با اعتقاد وظیفهاش را انجام میدهد و میگوید: «به این خدمت راضیام و به اینکه همسر یک جانباز هستم.»
او پساز گذر سالها هنوز مثل روز اول به همسرش رسیدگی میکند. از ماجرای چندشب پیش که میگوید، دلیل کبودی چهرهاش را میفهمیم؛ وقتی که حال حسن بد میشود و خدیجه آنچنان با شتاب بهسمت بیرون از اتاق میدود که با صورت به در میخورد و چهرهاش به این حالوروز درمیآید.
ماجرای جانبازی حسن محزونی به سالهای جنگ برمیگردد. سال۶۱ درحالیکه فقط ۱۶ سال داشته، تصمیم میگیرد بهعنوان نیرویی بسیجی و داوطلبانه به جبهه برود. خدیجه خسروی از زبان همسرش ماجرا را اینطور تعریف میکند: «آنموقع حسنآقا پیش برادر بزرگترش در تهران زندگی میکرده و از همانجا هم به جبهه اعزام میشود.»
در پروندههایی که خدیجه برایمان میآورد و پیش چشممان باز میکند، چگونگی مجروحشدن همسرش نوشته شده است. سال۶۱ در منطقه سومار براثر اصابت ترکش، دستش زخمی میشود و بدنش را موج میگیرد. بار دوم در سال۶۵، سرپل ذهاب بهخاطر اصابت تیر، پای چپش زخمی و بدنش نیز شیمیایی میشود.
بعدازاین جراحتها بوده که حسن برای همیشه برمیگردد و با جسمی که حالا دیگر مثل قبل نبوده، به زندگیاش ادامه میدهد. آنموقع هنوز بدنش از کار نیفتاده بوده، اما بهسختی روی پایش راه میرفته، تشنج میکرده و مصرف داروهایش از همان موقع شروع شده.
آن زمانها هنوز، پای خدیجه به زندگی حسن بازنشده بود. سال۶۸ بود که این زن و شوهر با هم آَشنا شدند؛ «ما در روستای انارستانکِ شهرستان فردوس زندگی میکردیم. ۲۲ ساله بودم و تصمیم گرفتهبودم همسر یک جانباز شوم. یکی از دوستانم که از تصمیم من اطلاع داشت، رابط بین من و همسرم شده بود.
اینطور شد که حسنآقا از مشهد به خواستگاریام آمد. درست نمیتوانست راه برود و حرف هم نمیتوانست بزند. من جواب مثبت دادم و چهلروز بعدش خانه خودم بودم. چون حسنآقا مشکلات جسمی داشت، خواسته خودش و بقیه این بود که زودتر زندگی مشترکمان را شروع کنیم.»
حسن پساز ازدواجش، در شهرداری مرکزی مشهد، مشغول و کار سبکی به او سپرده میشود. گاهبهگاه در محل کارش دچار تشنج میشده و به خدیجه خبرمیدادهاند که بیا آقای محزونی را ببر.
این مریضداری و سرکردن با مشکلات عصبی، همینطور ادامه داشته تا اینکه بهمرور بهخاطر مصرف داروهای قوی، توان حرکتی این جانباز اعصابوروان، کم و کمتر میشود. بهطوریکه بعداز ۱۶ سال سابقه کار، بازخرید میشود و برای همیشه خانهنشین.
او که قبلاز ازدواجش و در همان سالهای جنگ برای معالجه به آلمان برده شده بود، در طول زندگی مشترکش نیز بارها پایش به بیمارستان باز شد و این جریان تا امروز همچنان ادامه داشته است.
خدیجه به یادمیآورد راهروهای بیمارستانهای ابنسینا، امامرضا (ع)، رضوی و حتی بیمارستان خاتمالانبیای تهران را و پاسخ پزشکانی که اعلام کرده بودند مخچه حسن آسیب دیده، بهخاطر همین موضوع، دیگر بدنش از مغزش فرمان نمیبرد.
یک دختر و یک پسر دارند که آنها نیز در تمام این سالها با بیماری پدرشان دستوپنجه نرم کردهاند. دختر خانواده به خانه بخت رفته، اما صالح هنوز با پدر و مادرش زندگی میکند. او که از دانشگاه در رشته برق فارغالتحصیل شده است، بهخوبی میداند پسر یک جانباز اعصاب و روانبودن، به چه صبری نیاز دارد.
صالح بهخوبی میداند پسر یک جانباز اعصاب و روانبودن، به چه صبری نیاز دارد. باید دوشادوش مادر باشی
باید دوشادوش مادر باشی در بالا و پایینکردن پدر. وقتی پدر، کنترل خود را از دست میدهد و داد وفریاد و پرخاشگری میکند، تو باید آرامش خود را حفظ کنی و یادت نرود او برای چه به این روز افتاده.
باید هرچه را که او با ایما و اشاره میخواهد و هر خواستهای را که با لکنت بر زبانش میآورد، برایش فراهم کنی؛ چون او توجیه تو را نمیفهمد. همیشه صدای فریاد پدرت توی گوشت هست، توی خانه و بیرون از خانه و از ذهنت بیرون نمیرود.
خدیجه از خودش و بچههایش که حرف میزند، میگوید: «کارکردن برای شوهرم را دوست دارم و با اینکه جسم خودم بهخاطر خدمتکردن به او بیمار شده، اما کاملا راضیام. مگر آدم چقدر میخواهد عمرکند که از این وضعیت شکایت کند؟ همیشه تنها نگرانیام بچههایم بودهاند که مبادا کم بیاورند. بههرحال آنها هم صبرشان اندازهای دارد.»
خدیجه نگران است؛ نگران اینکه صالح که هنوز با آنها زندگی میکند، گاهی نتواند لجبازیها و پرخاشگریهای پدرش را تحمل کند و روی اعصاب و روحیهاش تاثیر منفی گذاشته شود.
روزهای سخت برای این خانواده کم نبوده و نیست. یکبار که خدیجه مجبور بوده برای کاری، نیمروزش را بیرون از خانه باشد، وقتی برگشته همسرش را افتاده در داخل دستشویی دیده است.
میگوید: «باوجود اینکه به شوهرم تاکید کرده بودم از جایش بلند نشود، باز به حالت چهاردستوپا و دستبهدیوار، توالت رفته بود. همانجا افتاده بود و از ساعت ۷ صبح تا ۲ ظهر که من برگشتم، همانجا مانده بود. خودش میداند نمیتواند حرکت کند، اما گاهی سماجت میکند و حرف گوش نمیدهد.»
از پرخاشگری محزونی و نداشتن کنترل بر اعصابش همین بس که بیمارستان هم قبولش نمیکند و، چون در پروندهاش درصد جانبازیاش ۴۵ درصد ثبت شده، آسایشگاه اعصاب و روان هم او را نگه نمیدارد.
خدیجه میگوید: «دخترم شهرستان فردوس زندگی میکند. مریض شده بود و میخواستم بروم به او سربزنم. شوهرم را به مرکز توانبخشی اعصاب و روان جانبازان واقع در بولوارشهیدرستمی بردم تا یک هفتهای که من نیستم، آنجا از او نگهداری کنند. یکیدو روز نگذشته بود که زنگ زدند بیا شوهرت را ببر. سروصدا میکند و بقیه از دستش آسایش ندارند. ما حریفش نمیشویم. من هم مجبور شدم از فردوس برگردم.»
از همان اول زندگی باید دست شوهرش را میگرفته و در راهرفتن کمکش میکرده. هیچوقت امکانش نبوده که با هم تفریح بروند یا مسافرت. فقط به یاد دارد یکبار که برای درمان به تهران رفته بودند، سری هم به شهر قم زدند. آنجا حال حسن بد شد و همه به او گفتند چرا همسرت را با این وضعش به اینجا آوردهای؟
خدیجه آنچنان خودش را وقف همسرش کرده که از خودش غافل مانده. زمانی به خودش آمده که درد کلیه را نمیتوانسته تحمل کند. به سفارش بچههایش دکتر میرود. جواب پزشک این بوده که چرا اینقدر دیر آمدهای؟ حالا که کلیهات آسیب دیده، مراجعه کردهای؟
او دارو مصرف میکند و به توصیه پزشک، نباید وسیله سنگین بلند کند، اما این پرهیز برای خدیجه ناشدنی است؛ شانههای او به وزن ۹۷کیلویی همسرش عادت کردهاند. استرس و اضطراب هم کار خودش را کرده و سبب شده این بانوی فداکار، مشکلات پوستی پیدا کند.
حسن آنقدر به همسرش وابسته است که از او میخواهد موقع نماز هم سجادهاش را کنار تخت پهن کند. خدیجه میگوید: «شبها پایین تختش میخوابم. بعضی مواقع که چشمانش گرم میشود و نفسهایش عمیق، بلند میشوم تا توی هال بروم، اما او بلافاصله بیدارمیشود و صدایم میکند.»
خدیجه بلافاصله پشت این جملات میگوید: «اینها غصه نیست. دوست دارم کارهایش را انجام بدهم. فقط نگران روحیه فرزندانم هستم.»
زن قصه ما آنقدر شهامت دارد که باز هم پای مردش بایستد؛ حتی اگر هیچکس و هیچکجا به دادش نرسند، مثل تمام سالهایی که پای تصمیمش ایستاده و هرگز از انتخاب مسیر زندگیاش پشیمان نشده است، اما فقط دوخواسته دارد.
اول اینکه برای پسرش کاری پیدا شود و او بتواند در رشته دانشگاهیاش مشغول بهکار شود. دومی را هم اینطور بر زبان میآورد: «ما نمیخواهیم حسن را برای همیشه آسایشگاه ببرند، اما دستکم هرماه، چندروزی او را نگهدارند تا من و بچههایم بتوانیم در این فاصله به کارهایمان برسیم. کمی اعصابمان استراحت کند تا توان دوبارهای برای نگهداریاش پیدا کنیم.
آسایشگاه بهخاطر اذیتهای حسن، او را نگه نمیدارد. خب اگر او اذیت و آزار نداشته باشد که ما خودمان نگهش میداریم و به آسایشگاه مراجعه نمیکنیم.»
حسن خودش هم راضی است که به آسایشگاه برود، چون کنار بقیه جانبازان روحیهاش بهتر میشود. وقتی از او درباره این موضوع میپرسیم، با لکنت زبانش به ما میفهماند که خودش هم رضایت دارد به رفتن. کلمات نامفهومی میگوید که خدیجه برایمان اینطور ترجمه میکند: «میگوید درصد جانبازی من را بالا ببرند تا آسایشگاه من را قبول کند.»
خدیجه بین گفتگو از بنیاد جانبازان و کلینیک شاهد تشکر میکند که وسایل موردنیاز درمان را برای آنها فراهم میکنند. از همسایههایش نیز رضایت دارد که هروقت احتیاج به کمک و بردن همسرش به بیرون از خانه پیدامیکند، آنها به یاریاش میآیند.
میگوید: «الان پنجسال است که ساکن قاسمآباد و محله ایثارگران هستیم. بیشتر همسایههای ما خانوادههای جانبازان هستند. خودم گاهی که فرصت میکنم به مسجد ولیعصر (عج) برای نماز میروم و با خانمهای مسجدی آشنا هستم. خانمهای بسیجی، یکبار برای عیادت از همسرم منزل ما آمدند. وقتی کسی برای دیدن شوهرم میآید، او خوشحال میشود و روحیهاش عوض میشود.»
* این گزارش چهارشنبه، ۳۰ مهر ۹۳ در شماره ۱۲۲ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.